تولدت مبارک گلم
تمام اولین هایت تمام شد. اولین من و توها. اولین روزها،اولین هفته ها،اولین ماه ها،اولین فصل ها!
تمام فصل ها را دیدی،تمام ماه ها را،سرما و گرما را،شرجی و غبار را، برف وباران و "ریزگرد" را حتّی!
یک سال گذشت. تمام اولین های طبیعت را پشت سر گذاشتی. یکساله شدی عمرم.
تک تک لحظه هایم سرشار از شادی گذشت در این 365 روز.
آن روز که به هوش آمدم و بدون فکر گفتم "بچّم؟" و پرستاربا مهربانی گفت:"دخترت خوبه، وقتی به دنیا اومد اتاق عمل رو گذاشت رو سرش ! ".
آن لحظهء آن روز که مثل یک عروسک پف کردهء 52 سانتی با لباس و کلاه صورتی زیر سینه ام گذاشتنت و من هاج و واج نگاهت میکردم و غرق خوشبختی لحظه ها را میشمردم که فربد بیاید تا نشانش دهم چه لعبتی برایش آورده ام.
آن لحظهء همان روز که پروین جون برای اینکه آرام بگیری روی شکمت خوابانید و تو با کنجکاوی سرت را بلند کردی و ما از هیجان این اولین حرکت زودهنگامت ذوق مرگ شدیم.
تمام لحظه های فردای آن روز که یکی یکی به دیدنت می آمدند و من انگار قهرمان زاییدنم با افتخار خوابیده بودم توی تخت و مثل ندید بدید ها هی بهت شیر میدادم!
آن روز که پرستارها با لقب "خانم هندوانه" مرخصت کردند و برای اولین بار با تو وارد خانه شدیم و مامان زینت با اسپند و سلام و صلوات بهت خوش آمد گفت.
آن روز دهم که نافت افتاد ومن بخیه ام را باز کردم و شدیم مثل دو تا آدم عادی که هیچ چیز اضافه ای بهشان نچسبیده!
تمام آن روزها که لباس نو تنت می کردم و شیر بالا می آوردی.
آن روز که لباس نوزادی من را مامان زینت به تنت کرد.
آن روز که رفتیم شمال وتو برای اولین بار مسافر بودی و برای اولین بار بابل را دیدی.
آن شب که تا صبح از درد نخوابیدم و آن روزها که از درد توان برگشتن به تهران را نداشتم و من و تو ماندگار شدیم تا درمان شوم وآن هفته ها که هی قرص بی فایده به خوردم داد این "دکتر بصیرت" ومن 3 هفته نخوابیدم و هی هر روز بدتر شدم و تو روزها با "مادمازل مهرناز" سرگرم بودی و من شیر میدوشیدم و درد میکشیدم و فکر میکردم میمیرم ! وآن روز که فربد آمده بود و من از درد به خودم می پیچیدم و همه امیدوار بودند که این آنتی بیوتیک های لعنتی خوبم کند و من هی به خودم انرژی مثبت میدادم که خوب میشوم و هی بدتر میشدم و دست آخر این " دکتر درزی" در اتاق اورژانس بیمارستان بابل کلنیک گفت "برو بالا آماده شو باید عمل بشی!" و من که انگار یک استخر آب سرد روی سرم ریختند و فربد که همش روحیه ام میداد و بابایی دل نازک که تازه هم آنژیو کرده بود و مهرناز که هی گریه می کردند و بقیه که جلو چشمم نبودند و نمیدانم و خودم که انگار دوباره یک استخر آب روی سرم خالی کردند آآآآی... و دکتر که میخندید و می گفت خیلی ساده است و پرستارها که فکر می کردند من از تهران آمده ام وسوسولم و پروتز کرده ام و سینه ام حالا دارد می ترکد و من قهر از این همه بی مسئولیتی پزشک متخصص معروف شهرم که آبروی اینهمه حس ناسیونالیستی مرا جلوی تهرانی ها برده بود و مرا به این روز انداخته بود،فقط فکر میکردم که "دکتر بصیرت ! به کسی که سینه اش آبسه کرده و دارد از تب میسوزد و دارد از درد میمیرد هی دارو نده و نگو به بچّت شیر بده و سینَتو بدوش و سه شنبه بیا ! بهش بگو مشکلت مربوط به منِ متخصص زنان نیست برو پیش متخصص جراحی عمومی!".
و تو هر روز بزرگتر میشدی و من از درد توان لذت بردن نداشتم.
و توی اتاق عملی که هیچ مثل اتاقی که 2-3 ماه پیش تو را توش به دنیا آورده بودم نبود ، با حسی پر از اندوه و دلتنگی و خشم و درد که هیچ شبیه حسی که توی اتاق عملی که 2-3 ماه پیش تورا توش به دنیا آوردم ،داشتم نبود( چقدر فعل!)، مثل آدم محتضری که تنها امیدش معجزه است ، به تو فکر می کردم که حالا باید چی بخوری وقتی مخزن شیرت زیر چاقوی جراحی دارد سوراخ می شود.
و باز میان اینهمه درد ، اینهمه احساس دلتنگی و خشم و نا امیدی حتّی باز لحظه هایم سرشار از شادی گذشت که تو را دارم.
حتی آن روز که برای آخرین بار زیر سینه ام گرفتمت و بغض لعنتی ام ترکید وفرهاد اولین شیر خشک را برایت خرید و با وسواس پیمانه ها را پر و خالی کرد و شیشۀ شیر را دستم داد و من با تو عهد بستم که چنان تغذیه ات کنم که هیچ از شیرفراوانی که داشتم و نگذاشتند بهت بدهم کم نداشته باشد.
تمام آن روزها که به قول سمیرا به "جای زخم مادریم" در آینه نگاه می کردم و غصه می خوردم باز شاد بودم .
آن روزهای خوب آخر اسفند که فکر کردم دختر 6ماهه ام آنقدر بزرگ شده که دیگر نباید جلوی جمع پستانک بمکد و آن اولین شب بدون گول زنک را تا صبح یا بغلت کردم یا گریه کردی و سخت بود ولی شاد بودم.
آن روز که اولین دسته گلت را به آب دادی و بشقاب جهیزیۀ مامان زینت را شکستی
آن روز خوب ِ توی عید که برای اولین باربدون کمک غلت زدی،
چندی بعدش که نشستی ،
آن روز خوبتر که روی دو پا ایستادی و آن روزهای خوب ِ خوب که قدم برداشتی و تمام روزهای خوب که راه رفتی.
آن شب خوب ِ 17 فروردین که وقتی قاشق را توی دهانت گذاشتم صدای نوک ِ گنجشک ِ نوک طلا از دهانت آمد و من از آن لحظه به قول پریسا "صاحب گرانقیمت ترین مروارید دنیا شدم"!
تمام روزهایی که فربد تهران نبود و من با تو دیگر "تنها" نبودم و من با تو دیگر بوی فربد را گم نمی کردم وقتی دلم تنگ می شد!
فرناز میگوید : "یادم نمیره چه دردی کشیدی توی زایمان و اون 2-3 ماه لعنتی بعد از زایمان" میگوید : " آریس که بزرگ شد بهش میگم مامانت چه روزای سختی داشت" ، من هم که یاد تعویض کثیف آن پانسمان لعنتی می افتم دوباره دردم میگیرد. ولی نمی خواهم بهت بگویند روزهای سختی داشتم. من شاد بودم که تو را دارم.
در تمام لحظه هایی که می خندیدی
در تمام گریه هایت حتی شاد بودم که تو را دارم.
تمام آن روزهای درد را فراموش کردم به یمن سلامت تو.
دوست داشتنت هنوز مهمترین کارِ دنیایم است،تمام دنیایمان!
یکساله شدی عشقم.
روز جشن تولدت در گرمای تابستان بعد از ماه ها باران بارید. زمین خیس برکتی شد که انتظارش را نداشتیم، مثل برکت فراوانی انار شیرین در روزهای حاملگیم لذّتبخش بود و نوید شادی هایی را میداد که با آمدنت بر سَرِمان خواهد بارید.
پانی راست می گوید، من درد ندارم، خوشم، دلخوشم، راست می گوید که" تو فربد را داری و آریستا را" ، راست می گوید!
خدا را شکر که یادم داد خوش باشم که شما را دارم.
خدا را شکر که اگر درد داشته باشم، اگر مریض شوم، اگر دلگیر شوم، اگر غصه دلم را بگیراند، اگر خاطرات دلتنگم کنند، اگر دانه های دلم را نمی بینند آنانکه باید، باز شادم که تو را دارم تمام زندگیم!
یک ساله شدی عشقم ، آرامش دنیای مادر.
تولدّت مبارک عروسکم. برایت بهترین های دنیا را می سازیم از تمام آنچه خدا برایمان بخواهد. تو سالم باش و شادی کن.
"دوستت دارم" های بلندو بی پایان تا روزی که زنده ایم پشتوانۀ روزگارت گلم.
شاد ِ شاد ِ شاد بزرگ شو. پاک و مهربان.
سلام روزهای خوب ِ 2 سالگی...